هرروزز تو اتاقش گریه می کرد...دیکه نمی تونست...دستای الوده به خونش رو بالا اورد و جلوی صورتش گرفت...گریش شدت گرفت... درسته..شب اخر بود!..شش ثانیه رو به قتل رسوند...و حالا نوبت یونگی بود!:)...بلند شد و به سمت در رفت..دستگیرش رو گرفت و کشید پایین...به سمت زیرزمین رفت...-: خب..بالاخره تشریف آوردین...»...تفنگ و جلوی گرفت...+:هیچراه دیگه ای نیس؟..هیچی؟»..-:خودتو بکشم؟:||||»...+:نه..نه..من باید برگردم..اگر اینجا بکشیم...دیگه نمیتونم برگردم!!!:)»...تفنگو گرفت..+:ک..کجاس؟»...-:پشتت»..برگشت...از اخرین باری که دیدش چقدر می گذشت؟...[موخوام یکم چندش کنم قضیه رو]...دویید...سمتش...بقلش کرد؟.!![درس نوشتم ؟!..برین بداد یونگی برسین..تو شکع بچم🙂😂]...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
برگام چه قشنگ بوددد😐
حتما